3 زندگی شبحی 4 |
روزی یک مرد ثروتمند،پسر بچه ی کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد چقدر مردم آنجا فقیر هستند.آن دو یک شبانه روز در یک خانه ی محقر روستایی به سر بردند.در راه بازگشت به خانه،مرد از پسرش پرسید:«نظرت در باره ی سفرمان چه بود»
-عالی بود پدر!
پدر پرسید:«آیا به زندگی آنها توجه کردی؟»
پسر پاسخ داد:«بله پدر»
-چه چیز از زندگی آنها یاد گرفتی
پسر پس از کمی اندیشیدن پاسخ داد:«ما در خانه یک سگ داریم وآنها چهارتا.ما در خانمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای بی نهایت دارند.ما در حیاطمان فانوس های تزینی را داریم و آنها ستارگان را.حیات ما به دیوار هایش محدود می شود ولی باغ آنها بی انتهاست!»
پس از شنیدن حرف های پسرک زبان مرد بند آمد و پسر اضافه کرد:«متشکرم پدر تو به من نشان دادی ما چقدر فقیریم!»
¤ نویسنده: دوشیزه شوکران