3 زندگی شبحی 4 |
انگشتانم را از هم باز می کنم
مانند همیشه خیره میشوم بشان
چشمانم خیسند
سر انگشتانم مشتاقند به طرف چشمانم
بروند
اما من آنها را سفت نگه داشتم
آخر آنها خونیند
برای همین به آنها خیره ام
آنها همیشه همین شکلند
و
حکم من خیرگی تا ابد به آنهاست
و
شرط خیرگی
خون
است!
ای کاش این شرط بود
مرگ!!!!!!!!!!!!!!!!!
¤ نویسنده: دوشیزه شوکران