3 زندگی شبحی 4 |
یکی از نوشته های خانم روی کامپلناست!
خواب دیدم...در خواب گفتگویی با خدا داشتم...خدا گفت:
پس می خواهی با من گفتگو کن
گفتم:اگر وقت داشته باشید
خدا لبخند زد...وقت من ابدی هست...چه سوالاتی در ذهن داری،که می خواهی از من بپرسی؟
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟
خدا پاسخ داد...
این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند
عجله دارند که هر چه زود تر بزرگ شوند وبعد حسرت دوران کودکی را می خورند
اینکه سلامت شان را صرف بدست آوردن پول می کنند و بعد پول شان را صرف حفظ سلامتی میکنند
اینکه با نگرانی نسبت به آینده زمان حال فراموش شان می شود
آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی می کنند و در حال
این که چنان زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد وچنان می میرند که گویی هرگز زنده نبوده اند
خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم
بعد پرسیدم....
به عنوان خالق انسان ها ، می خواهید آنها چه درس هایی را از زندگی یاد بگیرند؟
خدا با لبخند پاسخ داد،
یاد بگیرد که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد اما می توان محبوب دیگران شد
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد
یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه میتوانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوستشان داریم ، ایجاد کنیم
و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد
با بخشیدن، بخشش یاد بگیرند
یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند
یاد بگیرند که می شود دونفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آنرا متفاوت ببینند
یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند
ویاد بگیرند که من اینجا هستم
همیشه
¤ نویسنده: دوشیزه شوکران